#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_163
- من به نتیجه رسیدم.
- چی؟
مصطفی بدون آن که به او نگاه کند به دیوار رو به رو زوم کرد و گفت:
- میخوام به عنوان جاسوس برم عضوی از اونا بشم.
ناگهان اردلان با فریاد گفت:
- چی گفتی؟
- جاسوس.
و بعد نیشخندی زد و گفت:
- و بازی کم کم شروع میشه.
- من نمیذارم.
- ولی من میرم.
- تو بیجا میکنی.
- اردلان؟
- با سرهنگ در میون میذاریم که یه نفر دیگه رو به عنوان جاسوس بفرستن.
- من میخوام خودم برم.
- منم گفتم نمیذارم تو کلهات فرو رفت؟
- نه.
- مصطفی؟
- این پرونده برا من مهمه این همه زحمت نکشیدم که حالا یکی دیگه بیاد انجام بده.
- برای منم مهمه اما تو نه.
- اردلان؟
romangram.com | @romangram_com