#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_162
ـ مُراد.
ـ دخترت کجاست؟
متهم سر به زیر برد و غمگین گفت؛
ـ مُرده.
ـ بگو ببینم طرف کاریتون کیه؟ چهطوری وارد این کار شدی؟ برای چی؟
و آنقدر از او سوال پرسید و جواب گرفت تا به مدیوم رسید.
اردلان این بار امیدوار بود که حتماً اثری از خلافکاران و مجرمین پیدا خواهد کرد. پس او این بار با امیدواری بیشتری شروع به کار کرد. و سپس اعترافاتی که فریدون زینعلی گفته بود را در کاغذ نوشت و ضمیمه پرونده او کرد.
به اتاق مصطفی رفت و پرونده را در دست او داد و بعد از کمی صحبت که از آن نتیجه درستی هم گرفتند. به اتاق کار خود رفت و سخت مشغول نقشهای شد تا به شاهین خانی دست پیدا کند.
او هنوز نمیدانست که شاهین خانی چه نقشه شومی در سر دارد! از طرفی دیگر شاهین تصمیم گرفته بود تارا را شکار کند چون او در بین همه محبوب تر بوده و هست. بنابراین نقشه را با اندکی تغییر حل کرد.
با این اوصاف، بین نیروی جنایی و مجرمین مبارزهی قویای شروع شد.
یک مبارزه پنهانی و تنگاتنگ!
و اکنون یک راز باید افشا میگشت. راز!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هیچکس نمیدانست که روزگار قرار است با آنها چه بازیِ بزرگی راه بیاندازد! حتی نمیدانستند که آینده چه خواهد شد! آیا سرنوشت خوب پیش میرود یا بد میگذرد؟ چه سوالهایی که در ذهن آنها عبور میکرد و آنها جواب این سوالها را نمیدانستند و فقط با گذر زمان سعی در فهمیدن داشتند.
امروز یکی آن روزها بود، امیر در بیمارستان بود و مریض داشت.
مصطفی در آگاهی بود و داشت در اتاق کار روی پرونده شاهین خانی کار میکرد. و به این فکر میکرد که چگونه باید آنها را در دام پلیس شکار کند؟!
اردلان در اتاق کار خود شدید به یک نقشه فکر میکرد که بتواند افراد شاهین خانی را به تله بیاندازد. سخت در فکر بود و خودکار را در دست میچرخاند که ناگهان مصطفی در اتاق او را بدون تقهای در زدن باز کرد و وارد شد که رشتهی فکرهای اردلان از هم گسست و رو به مصطفی گفت:
- اون در و گذاشتن که وقتی یه خ*ر میآد تو در بزنه.
- خیلی بیشعوری. منو باش اومدم رو دیوار کی یادگاری بنویسم!
- خب حالا. چه بهش هم بر میخوره.
romangram.com | @romangram_com