#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_160
در این چند وقت که دیگر هیچ شبحی تارا را اذیت نمیکرد. در عوض در خوابهایش بودند و کابوس شبهای او میشدند.
اردلان و مصطفی با استفاده از اطلاعاتی که سرهنگ از نیروی بالاتر در اختیار آنها قرار داده بود. سخت در تلاش و تکاپو بودند.
تیمور سعی میکرد با افرادش یکی از اعضای خانواده را دستگیر کند. اما، شاهین خانی تصمیم گرفت که سودا و سارا و تارا را باهم به تله انداخته و آنها را بدزدد.
اردلان و مصطفی سخت درگیر پرونده بودند. ماشین دزدی را کنار خیابان بدون سرنشین پیدا کردند و به مرکز اطلاع دادند.
با آمدن نیروی بیشتر، اردلان نگاهی به داخل ماشین کرد. که روی کابین عینک دید و آن را با دستمال برداشت و رو به ستفان گفت:
- این و بده هویت شناسی انگشت نگاری کنه ببینه اقر انگشت متعلق به کیه!
ستفان احترام گذاشت و آن را از دست اردلان گرفت و رفت.
پس انتقال ماشین به پاسگاه، آنجا کم کم خلوت شد و همگی رفتند.
نیروی جنایی هنوز هم ردپایی که آنها را به مجرمین اصلی و سرنخی مهم برسانند را پیدا نکرده بودند.
دختری که شبیه شبح بود از پدرش خواسته بود که روح تارا به بدن او پس دهد. پدرش مخالفت کرده بود و نمیگذاشت. اما، دخترک گفت دیگر نمیتواند این وضع را رها کند. زیرا که روح خودش در عذاب است. و روح تارا که در بدن اوست شخصیت اصلیاش را از او دور کرده است.
پدر راضی نمیشد. اما دخترک با گفتن " دیگر این دنیا را نمیخواهد. " پدرش را راضی کرد و گفت که بهتر است خودش را به مامورین تسلیم کند تا از جرمش کاسته شود. پدر هم چون از این وضع خسته شده بود. پذیرفت.
پس از مدتی، روح تارا دوباره به کالبد او برگشت. دخترک با این دنیا وداع گفته و به دیار باقی سفر کرد.
پدر تسلیم قانون شد و خواست سرگرد منش که همان اردلان است را ملاقات کند. وقتی مصطفی از این ماجرا بو برد. به پاسگاه اطلاع داد که او را به آگاهی جنایی انتقال دهند. و به اردلان هم خبر داد.
پس از انتقال پدر دخترک به آگاهی جنایی او را باز داشت کردند و اردلان برای بازجویی او به اتاق بازجویی رفت و رو به سرباز که کنار در اتاق بازجویی بود گفت:
- برید مجرم و بیارید.
سرباز اطاعت کرد و رفت تا مجرم را بیاورد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آنگاه که فکر میکنی،
همهی درها به رویِ تو،
بسته شده.
romangram.com | @romangram_com