#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_159

و تا خواست ل*ب‌هایش را بر روی ل*ب‌های تارا قرار دهد ترگل با عروسکش آمد که خودشان را جمع و جور کردند و ترگل گفت:

- مامانی من گشنمه.

امیر زیر لب گفت:

- خونه به حسابت می‌رسم جوجه.

تارا زیرزیرکی سرخوش نمکین خندید که امیر حرصی شد. ولی، بعد بلند شد و سمت ترگل رفت و او را در آغوش کشید و گفت:

- بریم رستوران بابایی؟

- آله. ( آره. ).

- پس با دو نفر خانومای زندگیم پیش به سوی رستوران.

تارا لبخند زد و گفت:

- من برم لباسام و بپوشم بیام.

- باشه عزیزم.

کمی بعد تارا مانتویش را تن کرد و کاپشن صورتی ترگل را که رویش سفید برفی و سیندرلا طراحی شده بود را تن ترگل کرد و سوار ماشین شدند و امیر با ماشین از باغ خارج شد و در کنترلیِ باغ را قفل کرد و به سمت خیابان اصلی حرکت کرد.

به رستوران رفتند و غذا سفارش دادند و باهم غذا خوردند و کمی بعد از رستوران خارج شدند. کمی با ماشین اطراف شهر را گشتند. ترگل در صندلی عقب ماشین خوابش برده بود و امیر و تارا هم خسته بودند. امیر به سمت خانه حرکت کرد و وقتی رسید ترگل را در آغوش گرفت و به داخل خانه رفت و ترگل را به اتاق برد و لباسش را از تن جدا کرد و او را روی تخت خواباند و پتو را روی او گذاشت. و وقتی به اتاق رفت تارا لباسش را تغییر داده بود و روی تخت خوابیده بود. امیر هم بعد آن که لباسش را تغییر داد کنار تارا خوابید و او را در آغوش کشید و گفت:

- سرت و بذار اینجا.

و به سینه مردانه‌اش اشاره کرد. تارا سرش را روی سینه او گذاشت و گفت:

- بوس بده.

- قربونت برم.

سپس خم شد و پیشانیِ تارا را بوسید و گفت:

- شبت بخیر خانوم کوچولو.

تارا چشمانش را بست و در آغوش گرم امیر خوابش برد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

romangram.com | @romangram_com