#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_158
- نیخوام.
- تارا با پای خودت میایستی. وگرنه من بگیرمت تنببهات دو برابر میشه.
- نمیخوام.
و همانطور دوید و از دید امیر محو شد. کنار درختی ایستاد و نفسی گرفت. با خیال آنکه امیر او را گم کرده لبخندی گوشه لبش جا خوش کرد که ناگهان دستِ مردانه امیر از پشت روی شانه او نشست تارا خواست جیغ بزند که امیر دستش را روی دهان او گذاشت و او را چرخاند سمت خود و گفت:
- حالا دیگه من و خیس میکنی در میری؟
و بعد دستش را از روی دهان او برداشت و گفت:
- معذرت خواهی کن کاریت نداشته باشم.
تارا با شیطنت خندید و گفت:
- نوچ. حقت بود.
- پس بهتره از بعدش بترسی کوچولو.
و او را کشید و سمت تخت چوبی کنار درختی بود که تارا تقلا کرد.
- ولم کن. امیر. ولم کن.
امیر هم با شیطنت ابروانش را بالا داد و با لبخندی محو گفت:
- نوچ.
- ببخشید.
- نه دیگه دیره.
و او را روی تخت خواباند و تا تارا خواست بلند شود امیر رویش خیمه زد و دو دست تارا را بالای سر او قفل کرد و گفت:
- الان اگه میتونی فرار کن.
- خیلی پر رویی.
- میدونم خانومم.
romangram.com | @romangram_com