#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_157
عشق؟ نفرت؟ دو دلی؟
نمیدانم!
فقط مرا آنگونه که میبینی صدا کن.
سبزه زارهای شهود.
خیلی دور خیلی نزدیک.
من تو را در دلم.
محفوظ کردهام.
خیس تر از باران شدی.
سیب ترش تو شدم.
عشق نیلوفری همیم.
از لحظه های آبی...
دلتنگ خدایی هستم که توکلم همیشه بر اوست.
اوایل کوچک بود میخانهی عشقمان.
گلچین صفا در دلهایمان پر رنگ جلوه کرد.
واژگانی به رنگ لبخند بهار اکنون پدیدار گشت.
غروب بود. اما، هوا هنوز روشن بود. یک هفته گذشته بود و تارا دیگر شبحی نمیدید. ولی کابوسهای وحشتناک دلش را میترساند و او میلرزید. و این آغوش امیر بود که برای تارا امن ترین جای دنیا بود و درونش پناه میگرفت. امروز جمعه بود و امیر ترگل و تارا را برای گردش به باغ یکی از شهرهای تهران برده بود. سبزوار جایی پر از گل و گیاه و میوه و سبز دشت بود و با صفا.
پر از درخت بود. زمینش پر از سنگهای ریز و درشت بود که به باغ زیبایی خاصی داده بود. ترگل داشت با عروسکش کنار درختی بازی میکرد. تارا و امیر کنار حوض کوچکی بودند و داشتند شوخی و خنده میکردند. تارا به امیر پیشنهاد آب بازی داد. ولی، امیر قبول نکرد و گفت بچه بازی است. تارا گوش نداد و به روی امیر آب پاشید و امیر کفری شد و حرصی گفت:
- تارا مگه اینکه گیرت نیارم!
تارا قهقه محکمی سر داد و فرار کرد. امیر هم دنبالش کرد و گفت:
- وایسا ببینم.
romangram.com | @romangram_com