#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_154


و او را گرم و آرام نوازش داد و خواباند. وقتی از خواب او مطمئن شد بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و تکه‌های شیشه را جمع کرد و برق‌ها را خاموش کرد و رفت کنار تارا خوابید.

صبح شد. تارا صبحانه را آماده کرد و امیر و ترگل بعد از خوردن صبحانه رفتند تا امیر ترگل را به مهد کودک برساند. او را به مهد کودک رساند و به خانه برگشت و روی مبل ولو شد که تارا با جعبه کمک‌های اولیه آمد و رو به رویش نشست و گفت:

- امیرم پیرهنت و در بیار پانسمانت و عوض کنم.

- نمی‌خواد.

- نمی‌خواد چیه؟ عفونت می‌کنه.

امیر پیراهنش را از تن جدا کرد و کنارش قرار داد و روی مبل دراز کشید. تارا دست برد سمت پانسمان و آن را کشید که امیر اخم‌هایش در هم شد و ل*ب گزید.

- تارا عزیزم؟

- جونم؟

- فدای جونت. آرومتر، بخیه‌هام هنوز جوش نخورده فدات بشم.

- ببخشید دردت اومد. چشم.

- فدای چشمای ستاره بارونت.

تارا آرام شکم امیر را ضدعفونی کرد و پانسمان جدید را بست و از روی میز عسلی لیوان آب را برداشت و قرص امیر را در آورد و گفت:

- بیا قرصت و بخور.

امیر نگاه تندی به تارا کرد و آرام بلند شد و لباسش را پوشید و گفت:

- نمی‌خورم.

تارا چانه‌اش لرزید و چکه‌ای اشک از چشمش سرازیر شد. امیر به او خیره شد و گقت:

- گریه نکن.

- عصبی.

- گریه نکن تارا.

- قرص.


romangram.com | @romangram_com