#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_153

- شکمت!

- آخه تو این حالت به فکر شکم منی؟ قربونت برم.

او را نوازش داد و گونه‌اش را بوسید و گفت:

- چرا از خواب بیدار شدی؟

سپس سرش را درون گودی گردن تارا برد و نفس‌های گرمش را به او پاشید که تارا گفت:

- تشنه‌ام شده بود.

امیر با انگشتش اشک‌های او را پاک کرد و گفت:

- خب چرا برق‌ها رو روشن نکردی؟

- حواسم نبود.

امیر سر او را به پایین برد و لب‌های تارا را بوسه ریزی کرد و گفت:

- از این بعد حتی کار واجب هم داشتی از خواب بیدارم کن.

تارا شرمگین سرش را پایین نهاد و محکم بر سینه امیر کوبید و گفت:

- بی‌ادب.

امیر محکم خندید و در حالی که تارا را در آغوش داشت بلند شد و سمت اتاق رفت و در را با پای خود باز کرد و نزدیک تخت رفت. تارا را آرام روی تخت قرار داد و کنارش نشست و گفت:

- بخواب عزیزم.

- می‌ترسم پیشم بخواب.

امیر دستی به موهای پر پشت خود کشید و کنارش خوابید. تارا در آغوش امیر فرو رفت و گفت:

- خوابم نمی‌آد می‌ترسم بخوابم کابوس ببینم.

- نترس فدات بشم. سوره توحید رو بخون و بخواب.

و دستش را دور کمر تارا حلقه کرد و با پاهایش پاهای تارا را در هم قفل کرد و گفت:

- من همیشه مراقب تو هستم جوجو. حالا بخواب.

romangram.com | @romangram_com