#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_152


امیر رو به او گفت:

- بده من بچه رو. تو برو میز غذا رو بچین.

و ترگل را در آغوش گرفت. تارا با دو دست کوچک و ظریفش گره‌ی ابروهای امیر را باز کرد و گفت:

- بابایی دیه ( دیگه ) اخم نکن. اخم می‌کنی ازت یه عالمه می‌تلسم. ( می‌ترسم. )

امیر بینی او را کشید و گفت:

- قربونت برم دختر بابا.

و بعد او را پایین آورد و گفت:

- بریم ناهار.

- بریم.

و باهم به آشپزخانه رفتند و نشستند و همگی در شوخی و خنده ناهار را صرف کردند و تارا ظرف‌ها را شست و ترگل به اتاقش رفت و مشغول بازی با عروسک‌هایش شد. تارا و امیر قهوه تلخی نوشیدند و باهم به اتاق مشترک رفتند.

تارا شال را از سرش برداشت و روی تخت خوابید. امیر لباس راحتی پوشید و کنار او خوابید و با موهای زیبای او ور رفت و پیشانیِ او را گرم بوسید و گفت:

- بخوابیم عزیزم.

تارا سرش را درون سینه‌ی امیر فرو برد و بوی عطر تن امیر مشام او را قلقلک داد. سینه او را بوسید و بوی تن او را استشمام کرد و وارد ریه‌هایش کرد و در آغوش گرم او خوابید.

ساعت نزدیک به سه صبح بود که تارا بیدار شده بود و احساس تشنگی می‌کرد. نگاهی به امیر کرد که خواب بود. آرام از تخت پایین آمد و سمت در رفت و از اتاق بیرون رفت و سمت آشپزخانه حرکت کرد همه اتاق‌ها تاریک بود. حتی آشپزخانه! از داخل کابینت لیوانی برداشت و سمت یخچال رفت و آن را باز کرد و پارچ را برداشت و برای خود آب ریخت و در یخچال را بست و برگشت و مشغول خوردن آب شد. وقتی که نوشید خواست سمت سینگ برود که شبح ظاهر شد و نور قرمزی از او آشپزخانه را کمی روشن کرد تارا ترسید جیغ کشید و لیوان از دستش افتاد و با صدای بدی شکست و تکه تکه شد. امیر هراسان بلند شد و سمت صدا رفت و برق‌ها را روشن کرد و نگران تارا را صدا زد.

- تارا؟

تارا گریست همان لحظه شبح محو شد و امیر نزدیک آمد و کنار تارا رفت و او را از کمر در آغوش گرفت و سمت سالن رفت و روی مبل نشست. تارا سرش را درون سینه امیر فرو برد و با صدای بلند گریست. امیر موهایش را نوازش‌ داد و با لحن ملایمی گفت:

- جانم عزیزم. جانم فدای تو بشم. آروم باش عروسکم. هیشش. گریه نکن خانومم.

- شبح. امیرم؟

- جانم؟ گریه نکن دورت بگردم.

تارا به او نگاه کرد و ل*ب برچید و گفت:


romangram.com | @romangram_com