#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_151
- اقلاً یه قاشق.
- نه. یاالله بخور ببینم.
- دل ندارم من بخورم اون منو نگاه کنه.
- آخه من فدای اون دلت جقله.
- جقله خودتی.
- تویی فسقلی. حالا هم بخور. امیر هم خوابید.
تارا نگاهی به تخت امیر کرد که با تخت خود یک متر فاصله داشت. امیر خوابیده بود. و این از هرم نفسهایش که منظم میتپید هویدا بود. تارا مشغول غذا خوردن شد و آن را تمام کرد. در آخر دوغش را کامل نوشید و تشکر کرد. کمی با سهند حرف زد و کم کم خوابش برد و خوابید و سهند هم رفت روی کاناپه ولو شد و خوابش برد.
زندگی فصل پر گشودن است.
زندگی راز یک پرنده بودن است.
عشق را میشود نوشت.
عشق را میشود سرود بر فراز هرچه هست.
زندگی حس خوب با تو بودن است.
زندگی صبح روشن دو چشم توست.
حس خوب دست توست.
عشق را از میان لحظهها میتوان ربود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک هفته بعد.
امیر و تارا مرخص شده بودند. امروز هر دو در خانه خود بودند و میتوانستند نفسی تازه کنند. به حمام رفتند و حمام کردند. تارا ناهار درست کرد. ترگل دوان دوان سمت امیر رفت و رفت کنار اوپن و در آغوش او پرید که امیر شکمش دردش آمد و از درد اخمهایش در هم فرو برد. تارا که متوجه شده بود. ترگل را در آغوش گرفت و بر بینی او زد و گونهاش را بوسید و با لحن آرامی گفت:
- ترگلم. بابایی حالش زیاد خوب نیست.
romangram.com | @romangram_com