#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_150


- بسه عه. هر موقع رفتین خونه دوتایی لاو بترکونین.

این بار امیر شرمگین شد و محکم به گردن او کوبید و گفت:

- به تو چه آخه؟ بچه پر رو.

تارا شیرکاکائو را تمام کرد و خواست بخوابد که امیر گفت:

- شامت و بخور بعد بخواب.

- گرسنه‌ام نیست.

- مگه حرف توعه؟ اگه به تو باشه که... الله اکبر.

- خب چرا همش عصبی می‌شی؟

امیر رو به سهند گفت:

- غذاش تو یخچاله بی‌زحمت ببر آشپزخونه بیمارستان گرم کن براش بیار بخوره.

- اوکی.

سهند غذا را از داخل بخچال برداشت و به بیرون رفت و سمت آشپزخانه بیمارستان رفت و داد یکی از آشپزهای خانوم غذا را گرم کرد و دوباره با آسانسور به طبقه دوم برگشت و به اتاق تارا و امیر رفت و غذا را روی تخت رو به روی تارا قرار داد و گفت:

- بخور. ناهار فرداتون با من. می‌گم ثنا درست کنه.

- ممنون داداشی.

- فدای تو.

تارا همان‌طور نشست و فقط با قاشق و چنگال ور رفت که سهند گفت:

- عزیزم چرا نمی‌خوری؟

- آخه... آخه امیر هشت روزه هیچی نخورده. نگاه می‌کنه. عطر غذا بهش خورده. گشنشه.

سهند سرش را کنار گوش تارا برد و زمزمه کرد.

- سعی کن امیر و متوجه خودت نکنی. امیر تا دکترش نگه نمی‌تونه غذا بخوره. تا فردا باید با همون Serom سر کنه. تو بخور عزیزم.


romangram.com | @romangram_com