#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_148
امیر نگاه تندی به تارا کرد که تارا ناراحت ل*ب بر چید و سرش را پایین نهاد و رو به امیر با بغضی آشکار، مظلوم گفت:
- برا چی عصبی میشی برام؟ خب هوس کردم.
امیر متعجب و در عین حال آرام گفت:
- تارا بغض کردی نفسم؟
- منم دلم شیرکاکائو میخواد.
سهند شیرکاکائوی خود را تمام کرد و گفت:
- بغض نکن عزیزدلم. الان میرم میخرم برات.
تارا گونه او را بوسید و گفت:
- ممنون داداشی.
- قربونت برم.
- اول پانسمان امیر رو عوض کن.
- باشه.
سهند سمت امیر رفت و وسایل ضدعفونی را نزدیک خود آورد و گفت:
- صافتر بخواب.
امیر صاف خوابید. سهند لباس او را بالا برد. دستش را نزدیک پانسمان برد و مشغول شد. پانسمان را که کشید امیر فریادی از درد کشید و دست سهند را نگه داشت و گفت:
- نمیخواد.
سهند دست خود را از دست او بیرون کشید و به کار خود ادامه داد و گفت:
- عفونت میکنه.
و بار دیگر پانسمان را کشید. امیر ل*ب گزید و درد را به جان خرید. ولی حس مایع غلیظی که سهند داشت بر زخم او میریخت باعث سوزش شدید شد و صدای او بالا رفت.
- آخ. س... سهند.
romangram.com | @romangram_com