#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_146


- سهند داره می‌آد اینجا بهش می‌گم شیر بخره بیاره براش.

- مرسی.

- خواهش. فعلاً.

- مراقب باش. فعلاً.

اردلان رفت. امیر Serom را که تمام شده بود را از دست جدا کرد و زنگ بالای مخصوص پرستاران را فشرد و هم‌زمان رو به تارا گفت:

- کوچولو. حالا دیگه به من می‌گی نخود؟!

تارا با زیرکی چشمانش را مظلوم کرد و گفت:

- ببخشید.

امیر دلش برای او قنچ رفت و دلش می‌خواست او را در آغوش بچلاند و او را یک‌سر ببوسد. در عوض احساسات را کنترل کرد و گفت:

- چشمات و این‌طوری نکن.

- چرا؟

- ببینم وقتی کامل خوردمت باز هم می‌گی چرا!

تارا سرخ شد و گونه‌هایش به رنگ اناری شدند. که همان لحظه سهند با یک شیر داغ و به همراه آن شیرکاکائو وارد اتاق خصوصی شد و گفت:

- به به. حال دو تا مریض عاشق چطوره؟

تارا گفت:

- سلام داداشی. خوبم.

امیر هم سلام کرد. سهند رو به تارا گفت:

- بخور عزیزم.

تارا ل*ب‌های خود را غنچه‌ای کرد و گفت:

- دوست ندارم.


romangram.com | @romangram_com