#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_145

- چشم.

و صدای بوق ممتد به گوش اردلان خورد. او حرصی دستی به موهای پر پشت خود کشید و گوشی را درون جیب خود گذاشت و به داخل اتاق تارا و امیر رفت و گفت:

- حال هر دوتون خوبه؟

تارا گفت:

- خوبم.

امیر هم گفت:

- حال من مهم نیست. ولی، لطف کنی یه شیر پاستوریزه بخری داغ کنی بدی تارا بخوره ممنون می‌شم.

- باشه.

تارا اعتراض آمیز گفت:

- امیر؟

- جان امیر؟

- حالا خوبه می‌دونی من شیر دوست ندارم.

- بی‌خود.

- آقای نخود.

- بی‌ادب.

اردلان محکم خندید و سمت تارا رفت و گفت:

- بیا بغل ببینم کوچولوی من.

و او را در آغوش کشید و نوازش داد و شانه‌اش را بوسید و از خود جدا کرد و گفت:

- من دارم می‌رم. ماموریت دارم. کاری نداری؟

- نه مراقب خودت باش.

و بعد اردلان رو به امیر گفت:

romangram.com | @romangram_com