#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_144


بغضِ من، دوریِ تو، حسرتِ اندوهِ دلم.

اتحادی که جماهیر شد و آخ نگفت.



هر که پرسید اگر حالِ دلم را تو بگو.

همدمِ بغضِ نفس گیر شد و آخ نگفت.



آن جوانی که به پای تو، جوانی را داد.

بی تو پژمرده شد و پیر شد و آخ نگفت.



باز هم با غمِ تو می گذرد روز و شبش.

آنکه از زندگی اش سیر شد و آخ نگفت.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یک روز بعد.

اردلان در بیمارستان بود و داشت در راهرو قدم می‌زد و با تلفن حرف می‌زد. افراد از کنار او عبور می‌کردند. اردلان در حالی که قدم می‌زد و تلفن به دست صحبت می‌کرد با دست دیگرش چانه‌اش را خاراند و گفت:

- سرهنگ من خواهر و دامادم مریضن. هیچ‌کس نیست ازشون مراقبت کنه.

- سرگرد منش اون یه باند خیلی قویه که باید خیلی زود دستگیر بشن.

- سرهنگ من سرگرد مصطفی شهبازی رو فرستادم برا تحقیق. فعلا که به من احتیاجی نیست.

- اتفاقاً به تو هم احتیاجه.

- قربان؟

- قربان و کوفت. همین الان می‌ری دنبال ماموریتت با شهبازی انجامش می‌دی فهمیدی؟


romangram.com | @romangram_com