#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_143
- خیلی درد داری؟
- خوب میشه.
و بعد تارا به پهلو خوابید و امیر گفت:
- من که نه میتونم آب بخورم نه غذا، در عوض تو رو تا میتونم میخورمت.
تارا خجالت کشید که امیر تبسمی زد و ل*ب تارا را شکار کرد. ل*بهای او را با زبانش خیس کرد. با زبانش زبان او را میک زد. و با دندانش زبان او را به دندان گرفت که تارا صداهای ناهنجاری از گلو خارج کرد.
- آه.
امیر وحشی شد و تارا را به خود چسباند و توجهی به درد شکم خود نکرد و زبان تارا را در دهان چرخاند. تارا دردش آمد.
- آم. اوومم.
امیر دستش را به بدن تارا رساند و او را نوازش داد و همزمان دندان محکمی از لب تارا گرفت. نفس تارا در درون حبس شد و دستش را روی سینهی مردانه امیر قرار داد و او را به عقب فرستاد و فوری از تخت پایین آمد و شرمگین و سر به زیر کنار او ایستاد. هر دو نفس نفس زدند تا اینکه نفسهای هر دو ریتمِ عادیِ خود را به دست آورد. تارا آرام سمت تخت خود حرکت کرد که امیر لبهایش به لبخند باز شد و آهسته لب زد.
- خانوم خجالتیِ من.
تارا روی تخت خود دراز کشید و فوری زیر پتو رفت. با دستش لبهایش را لمس کرد و تبسمی زیبا زد. سپس با حس خوب و آرامشی وصف ناپذیر چشمانش را بست. پرستار و مصطفی وارد شدند. پرستار Serom دیگری به امیر وصل کرد و به او مسکن زد و رفت. امیر هم خوابش برد.
آن گاه که دنیا دنبال خوشبختی میگردد،
و همه چیز در عشق، خلاصه میشود.
من مات زیباییِ تو هستم.
و میخواهم بگویم که،
" ماه از زیباییِ تو حتماً خجالت خواهد کشید. "
****** ****** ****** ******
اشکِ من بی تو سرازیر شد و آخ نگفت.
عشق ، قربانیِ تقدیر شد و آخ نگفت.
romangram.com | @romangram_com