#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_142


- می‌رم بیرون دو ساعت دیگه میام. باهم بسازید.

و بعد فوری رفت. تارا پیراهن امیر را کنار زد و خم شد پانسمانش را بوسید و غمگین گفت:

- تقصیر منه. اگه نمی‌رفتیم پارک این‌طور نمی‌شد.

و با دستش جای پانسمان امیر را نوازش داد. امیر دست او را در دست گرفت و گفت:

- فقط بگو چرا؟

- تو بودی اگه من جات بودم داغون نمی‌شدی؟

حرف تارا برای امیر سنگین تمام شد و دیگر جای هیچ حرفی باقی نگذاشت. حتی تصور آن‌که تارا را جای خود ببیند دیوانه‌اش می‌کرد. لب‌های خشکش را به هم زد که تارا بلند شد و دستمالی برداشت و آن را خیس کرد و به ل*ب‌های خشک امیر زد. نفس‌های گرم هر دو به صورت‌های‌شان پاشیده می‌شد. امیر با دست آزاد خود تارا را سمت خود کشید و با ل*ب‌هایش ل*ب‌های کوچک تارا را شکار کرد تارا اول شوکه شد و بی‌حرکت ماند ولی، طولی نکشید که به خود آمد و چشمانش را از شرم بست. امیر دندان ریزی از ل*ب پایینیِ تارا گرفت. زبانش را به ل*ب تارا زد و ل*ب‌های او را خیس کرد. سپس به آرامی با زبان تارا بازی کرد و با ولع شروع به خوردن کرد. هر دو در حس بودند و شدید احساس خواستن می‌کردند. قلب‌های‌شان محکم می‌تپید. ناگهان امیر جدا شد و تارا فاصله گرفت که امیر گفت:

- بیا بالای تخت.

- نه.

- بیا بالا ببینم.

- آخه شکمت.

- قرار نیست روی هم بپریم که! پهلوی همیم. بیا.

تارا شرمگین گفت:

- برم به پرستار بگم بیاد Serom رو عوض کنه تموم شده.

امیر Serom را از دست جدا کرد و گفت:

- بندازش دور.

تارا آن را درون سطل زباله انداخت که امیر گفت:

- بیا. دیگه بهونه‌ای برای فرار نداری.

تارا دمپایی را از پا در آورد و شرمگین کنار امیر روی تخت او خوابید که امیر به سختی به پهلو خوابید و گفت:

- به پهلو بخواب که.


romangram.com | @romangram_com