#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_141

- تارا آبجی؟ پاشو امیر حالش خوب نیست.

و خواست او را دور کند که تارا حلقه دستانش را دور گردن امیر محکم کرد و گفت:

- برا چی با من سردی؟ مگه چی‌کار کردم؟

مصطفی تارا را از امیر رها کرد که اخم‌های امیر از درد به هم گره خورده بود. مصطفی رو به امیر گفت:

- چی شده؟

- تارا رو ببر خونه.

تارا به گریه آمد و گفت:

- امیر؟ چه‌طور دلت می‌آد باهام این‌طوری باشی؟

- حرف نزن تارا.

تارا چانه‌اش لرزید و لرزان رو به مصطفی گفت:

- مگه من چی‌کار کردم؟

مصطفی دست تارا را در دست گرفت و فشرد و رو به امیر برزخی گفت:

- این چه رفتاریه باهاش داری امیر؟ بعد یه هفته به هوش اومدی این‌طوری باهاش رفتار کنی؟

امیر نگاه تندی به تارا کرد که تارا ترسید و خود را به مصطفی چسباند و لرزان گفت:

- ترسناک شده. می‌ترسم.

مصطفی سر تارا را درون سینه خود حبس کرد و رو به امیر گفت:

- چته تو؟ امیر؟

- آخه ببینش با خودش چی‌کار کرده؟! چشماش و ببین. وضعیتش و ببین.

و بعد خواست بنشیند که فریادی از درد کشید تارا از آغوش مصطفی بیرون آمد و نزدیک امیر رفت و گفت:

- ببخشید.

و خواست پیراهن امیر را کنار بزند که مصطفی گفت:

romangram.com | @romangram_com