#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_140
- تارا داری روی اعصابم یورتمه میری.
تارا چانهاش لرزید و گفت:
- تشنشه.
تارا دستمالی برداشت و آن را خیس کرد و لبهای امیر را خیس کرد. امیر دست او را در دست گرفت و بوسید و عصبی گفت:
- چرا چشمات سرخه؟
تارا سر به زیر برد و گفت:
- هیچی.
- برا چی ضعیف شدی؟
- هیچی.
- چرا لاغر شدی؟
- هیچی.
امیر مچ دست تارا را فشرد و برزخی گفت:
- مگه من مُرده بودم که با چشمات این کار رو کردی؟ هان؟
تارا اشکهایش ریخت و دستش را روی لب امیر قرار داد و گفت:
- حرف از مرگ نزن.
امیر از حال تارا رنج میبرد و نمیتوانست او را اینگونه ببیند. رویش را برگرداند که مصطفی گفت:
- حالت خوبه؟
- گشنمه. تشنمه.
- دستور دکترته تا سه روز باید بهت Serom بزنن.
تارا بی طاقت خم شد و امیر را در آغوش گرفت و گریست مصطفی سعی کرد تارا را از امیر جدا کند.
romangram.com | @romangram_com