#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_139
- برو میفهمی.
- باشه. پس فعلا.
و از سهند و تارا هم خداحافظی کرد و رفت و مصطفی رو به سهند گفت:
- تو هم بیا برو مگه کار نداشتی؟
- چرا!
- خب پس گمشو دیگه برّ و برّ منو نگاه نکن.
- باشه پس مواظبشون باش.
- هستم.
سهند از تارا و مصطفی خداحافظی کرد و رفت و مصطفی روی صندلی کنار تارا نشست که همان لحظه پرستارها جسم بیهوش امیر را با برانکارد آوردند و به تخت کنار تارا انتقال دادند و رفتند. کمی بعد مصطفی روی کاناپه ولو شد و خوابش برد. تارا هم کم کم چشمانش بسته شد و خوابش برد.
ساعتها گذشت و گذر زمان چون طوفانی محکم بر هم شتافت و عبور کرد.
ساعت 18:00 غروب بود که امیر از خواب بیدار شد. درد داشت و به سختی تحمل میکرد با چشم به دنبال مصطفی میگشت که چشمش به تارا افتاد. تشنهاش بود. آب میخواست و دلش نمیآمد تارا را از خواب بیدار کند. خود هم نمیتوانست با دردی که داشت بلند شود. همان لحظه مصطفی در را باز کرد و داخل آمد و از صدای در تارا بیدار شد. مصطفی وقتی چشمان بیدار امیر را دید نزدیکش رفت و کنارش ایستاد و گفت:
- بیدار شدی؟
- سلام.
- سلام. خوبی؟
- آب.
- دکترت گفته برات خوب نیست.
- تشنمه.
- نوچ نوچ.
امیر حرصی چشمانش را در هم فشرد و گفت:
- مصطفی آب.
تارا به آرامی از جای خود بلند شد. سمت امیر رفت و پارچ آب را از روی چهارپایه بلند برداشت که مصطفی او را منع کرد و سمت خود کشید و گفت:
romangram.com | @romangram_com