#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_138


تارا دلش حالا آرامش می‌خواست اشک‌هایش بیشتر روی گونه‌هایش رقصیدند. خود را در آغوش اردلان پرتاپ کرد و با گریه گفت:

- تقصیر منه. من بهش گفتم بریم پارک. اگه نمی‌رفتیم این اتفاق نمی‌افتاد.

اردلان کمر او را نوازش داد و گفت:

- هیشش. آروم باش. تقصیر تو نیست. دیر یا زود بالاخره این اتفاق می‌افتاد پس خودت و مقصر نبین.

- آروم نیستم داداشی. حالم خوب نیست.

و هق هق بلند او فضای اتاق را پر کرد. اردلان محکم او را به خود فشرد و گفت:

- الهی من قربون اون دل نا آرومت برم نفسم.

و همان لحظه سهند و مصطفی وارد شدند سهند سمت‌شان رفت و تارا را از اردلان جدا کرد و او را روی تخت خواباند و در حالی که اشک‌های تارا را پاک می‌کرد اردلان را مخاطب قرار داد و گفت:

- با دکتر معالج امیر صحبت کردم قرار شد اون رو هم بیارن اینجا تو همین اتاق تخت اضافه هم که هست.

تارا دست سهند را بوسید و گفت:

- ممنون داداشی.

سهند جای بوسه او را لمس کرد و بوسه‌ای بر پیشانی او زد و گفت:

- کار خاصی نکردم عزیزم.

- خیلی هم خاصه.

مصطفی گفت:

- پاشید گم‌شید بذارید استراحت کنه.

اردلان هم گفت:

- البته تو رو هم گم می‌کنیم.

- نوچ نوچ. من امروز تو مرخصی‌ام برو که سرهنگ قنبری زنگ زد گفت کارت داره.

- اعتراف می‌خواست که حل کردم دیگه چشه؟


romangram.com | @romangram_com