#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_137

- یه ساعت دیگه وقت ملاقات تموم می‌شه بعد می‌تونی ببینی تا ساعت پنج پرپر بزنه؟

اردلان دستی به موهای پر پشت خود کشید و از اتاق بیرون رفت و سهند تارا را بیدار کرد و خبر به هوش آمدن امیر را به تارا داد و ندانست که دل کوچک تارا چه‌قدر خوشحال شد. تارا چون پرنده‌ای که بی پناه بوده و حال پناهش را پیدا کرده به سرعت باد و طوفان به سمت امیر پرواز کرد. بدون در زدن وارد شد و با فاصله ایستاد. امیر را با رنگی پریده دید آرام زمزمه کرد.

- امیرم؟

امیر سرش را برگرداند و خیره به تارایی شد که جان در بدن نداشت و لاغر شده بود و چشمانش سرخ بود. Serom را بلافاصله از دستش جدا کرد و محکم بلند شد که از درد شکم به خود پیچید و مصطفی و اردلان خواستند جلویش را بگیرند که امیر مانع شد. آخی از درد کشید و سمت تارا حرکت کرد. تارا قدمی به سمت او برداشت و حالش بد شد و قبل آنکه محکم نقش زمین گرد‌د دستان سهند دور کمر او حلقه شد و در حصار آغوش خود محکم بلندش کرد و امیر از درد خم شد و بر زمین زانو زد و به سختی لب زد.

- تارام و می‌خوام.

و دستش را بر روی شکم خود گذاشت و از درد، لب خود را به هم فشرد و گزید. سهند در حالی که تارا را به اتاق خصوصی می‌برد گفت:

- امیر و بذارید رو تخت می‌رم به پرستار می‌گم بیاد بهش Serom بزنه.

و بعد تارا را به اتاق برد و پرستاری را صدا زد و به تارا خواب‌آور تزریق کردند و Serom امیر را هم عوض کردند و مسکنی به او تزریق کردند. امیر خوابش برد.

****** ****** ****** ******

دو ساعت گذشته بود و تارا و امیر هر دو بیدار شده بودند. امیر چون درد داشت دوباره او را با مسکن خواباندند. پرستاری جوان که دختری سفید پدست و صورت تپل و نازی داشت Serom تارا را عوض کرد و رو به تارا گفت:

- ببین خوشگل خانوم؟ اگه می‌خوای باز هم شوهرت و ببینی بهتره اول حال خودت خوب بشه. مسلماً شوهرت تو رو یه بار دیگه با این وضعیت ببینه سکته ناقص مغزی قلبی روحی جسمی رو رسماً باهم می‌زنه.

تارا لب گزید و حرصی گفت:

- خدا نکنه.

- البته منم می‌گم خدا نکنه. پس تا می‌تونی به خودت برس خوشگل.

اردلان نزدیک شد و پرستار گفت:

- خب شما دیگه نیاز به Serom نداری. با اجازه.

- ممنون.

پرستار رفت و اردلان رو به تارا گفت:

- پرستار راست می‌گه عزیزم این چند وقته ضعیف و بی‌جون شدی. امیر ناراحت می‌شه.

تارا بغض کرد و یک قطره سمج از چشمش فرو ریخت که اردلان با انگشت آن را پس زد و گفت:

- می‌چلونمت ادب بشی‌ها! گریه نکن.

romangram.com | @romangram_com