#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_136


امیر فکر کرد و با صدایی که به زور از قعرِ چاه در می‌آمد گفت:

- تیر خورد به شکمم.

- و اینجا کجاست؟

- بیمارستان.

- خوبه. درد داری؟

- هوم!

- جای دیگه‌ات درد نمی‌کنه؟

- سرم. احساس ضعف و سرگیجه دارم.

دکتر چیزهایی درون پرونده نوشت و رو به پرستار گفت:

- ایشون و منتقل کنید بخش.

- آ... آب.

دکتر ماسک اکسیژن را بر دهان او گذاشت و گفت:

- تازه عمل کردین آب براتون خوب نیست.

و در حالی که دکتر دوزِ اکسیژن را بالا می‌برد امیر اسم تارا را به زبان آورد که دکتر گفت:

- تارا کیه؟

- خانومم.

- وقت برای دیدن بسیارِ. خوب بخوابی.

و او را بیهوش کرد و پلک‌های امیر روی هم افتاد و به خواب رفت. سپس پرستارها با جا‌به‌جایی امیر را به بخش منتقل کردند و به او Serom تزریق کردند.

صبح شد و مصطفی و اردلان وقتی فهمیدند که امیر به هوش آمده به ملاقات او رفتند. تارا خواب بود که مصطفی همه را خبر کرد و همه خوشحال شدند و سهند به بیمارستان آمد و مستقیم رفت به امیر سر زد و سپس به اتاق تارا رفت و خواست او را بیدار کند که اردلان گفت:

- بذار بخوابه.


romangram.com | @romangram_com