#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_135

- زورگو.

- زود.

- اشتها یوخدی.



یوخدی: یک زبان آذری است یعنی " نه. "

مصطفی بلند شد سمت یخچال رفت و شربت اشتها آور را برداشت و سمت تارا رفت و شربت را به خورد تارا داد و تارا را مجبور به غذا خوردن کرد و وقتی تارا غذایش را تمام کرد دوغش را تمام کرد و گفت:

- ممنون.

- فدا مدای تو آبجی. ضعیف شدی امیر به هوش بیاد تو رو این‌طوری ببینه ناراحت می‌شه.

تارا غمگین سرش را پایین نهاد و گفت:

- ببخشید.

- بخواب قربونت برم.

و بعد ظرف‌های یک‌بار مصرف را دور ریخت و تارا را خواباند و این نفس‌های منظم تارا بود که به مصطفی فخماند که او خوابیده است.

خود نیز رفت و روی تختی که خالی بود دراز کشید و خوابید.

ساعت دوازده شب بود که اردلان خسته به بیمارستان رسید. خیالش از بابت فرزند و زنش راحت بود. آن‌ها را به همسایه‌اش آقا رضا و ملیسا سپرده بود. ملیسا ازدواج کرده بود و دوقلو داشت و در همان محله زندگی می‌کرد.

ساعت‌ها گذشت. در Icu انگشت امیر تکانی خورد. ساعت نزدیک به سه صبح بود که دستگاه‌ها صدا خوردند و پرستارها به سرعت به Icu رفتند. وقتی متوجه حال بیمار شدند با دکتر معالجِ امیر تماس گرفتند و او خود را سریعاً به بیمارستان رساند. دکتر در حال معاینه امیر بود که امیر پلک‌هایش را سخت به هم فشرد و سپس به آرامی چشمانش را باز کرد و با دست بی‌جانش ماسک اکسیژن را از دهان برداشت و یک چیز را به زبان آورد.

- ت... تا... را

دکتر نزدیک رفت و پرونده به دست رو به امیر گفت:

- معرفی می‌کنی خودت و؟

امیر با بی‌حالی گفت:

- امیر منجی.

- یادت می‌آد چی شده؟

romangram.com | @romangram_com