#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_134
بیدار شو و ببین که چشمانم بارانی شدهاند.
دلتنگ آغوش توأم.
دلتنگ تویی که امید هر روز و هر شب منی.
تارا بعد از دیدن او به گفته پرستار به بیرون رفت و همراه مصطفی به اتاقش رفت و روی تخت خوابید که مصطفی گفت:
- من میرم برات غذا بگیرم بیام.
- غذای بیمارستان نباشه.
- باشه عزیزم.
مصطفی به بیرون رفت و از بیمارستان خارج شد و از رستوران برای تارا غذا خرید و دوباره به بیمارستان برگشت و به اتاق خصوصی تارا رفت و گفت:
- پاشو بشین تا غذا گرمه بخور.
تارا نشست مصطفی غذا را جلویش گذاشت و تارا شروع به خوردن کرد. مصطفی هم روی کاناپه نشست و شروع به خوردن غذای خود کرد. وقتی غذای خود را تمام کرد دوغ را کامل نوشید و نگاهی به تارا کرد که نیمی بیشتر از غذا را رها کرده بود. بلند شد و وسایل یکبار مصرف خود را درون سطلزباله انداخت و نزدیک تارا رفت و گفت:
- چرا نمیخوری؟
- ممنون. سیر شدم.
مصطفی با اخم گفت:
- بخور. تا کامل به خوردت ندادم.
تارا لبانش را غنچهای کرد و به آغوش مصطفی پناه برد و گفت:
- اذیت نکن دیه. به خدا سیر شدم.
- تارا؟ من خر نمیشم.
و بعد او را از آغوش خود جدا کرد و گفت:
- یا تا تهِ این غذا رو کامل میخوری. یا به زور شربت اشتها آور هم که شده به خوردت میدم.
romangram.com | @romangram_com