#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_131

شب بود. ساعت 21:00 بود و اردلان برای آن‌که از دو مجرم اعتراف بگیرد به اداره رفته بود و مصطفی جای او کنار تارا مانده بود. تارا با سردرگمی از خواب بیدار شد. لاغرتر شده بود و دو گویِ زیبای او از گریه زیاد متورم شده بود و رو به سرخی رفته بود. شروع به گریه کرد که مصطفی برزخی و عصبانی به او خیره شد و با لحن تند گفت:

- یه قطره از چشمت اشک ببینم من می‌دونم و تو فهمیدی؟

تارا ترسید و خود را زیر پتو مچاله کرد و با غمی که از صدایش مشهود بود لرزان لب زد.

- ب... ب... ببخ... شید.

مصطفی نزدیک او رفت و با لحنی پر از آرامش گفت:

- از من نترس. نبینم چونه‌ات بلرزه.

و چانه او را بوسید که گرمای بوسه‌اش آرامشی را به بدن تارا تزریق کرد. و این بار بدون هیچ لرزشی رو به مصطفی گفت:

- داداشی جونم منو می‌بری پیش امیر؟

- آره فدات بشم.

- دوسِت دارم.

- من بیشتر. ولی شرط داره.

- چی؟

- گریه ممنوع. شامت و هم کامل بخوری. قبول؟

تارا سکوت کرد که مصطفی گفت:

- پس امیر بی امیر.

تارا فوری ناراحت و پریشان حال گفت:

- چشم. چشم. بریم دیگه.

- آفرین دختر خوب.

تارا تبسم زیبایی زد و به آرامی از تخت پایین آمد و به همراه مصطفی به Icu رفت تا امیر را ببیند. تارا حالا کنار امیر بود و برای او زمزمه‌های عاشقانه زیر لب می‌سرود.



هنوز عادت به تنهایی ندارم.

romangram.com | @romangram_com