#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_130


تارا با گریه گفت:

- شبح.

- آروم دورت بگردم.

و کمر او را نوازش داد و او را آرام نمود.



در خواب و بیداری...

شبح‌های روزگارم، چون روحِ سرگردانی،

بر دورم می‌چرخند و...

قصد رهایی مرا ندارند.

آن‌ها در کابوسی از رویاهایم قرار گرفته‌اند که،

مرا پایبند وجود خود سازنند و نمی‌دانند که،

گرچه روحم را گرفتند.

اما، جسمم تماماً با من است.

و خداحافظ روحِ همیشه ماندگارِ من.

شاید تا ابد نداشته باشمت.



[ توجه: تمامیِ نوشته‌های داخل متن رو خودم نوشتم. پس خواهشاً اگه قصد کپی دارید. با ذکر نام خودم باشه. ممنون از دوستان گرامی.]

ارادتمند، شکیبا پشتیبان.

****** ****** ****** ******

سه روز گذشته بود و هیچ‌کس حال خوبی نداشت و تارا ضعیف‌تر از همیشه شده بود. امیر همچنان بیهوش بود و او را در بخش مراقبت‌های ویژه قرارش داده بودند. تارا چنان در بیمارستان ضجه می‌زد که دکتر‌ها و پرستاران بیمارستان و حتی رهگذرهایی که در بیمارستان عبور و مرور می‌کردند دل‌شان به حال تارا می‌سوخت. این دخترک مگر جز شوهرش چه از خدا می‌خواست که باید این همه درد و سختی می‌کشید؟ به راستی حق این دخترک مظلوم زجر کشیدن نبود و نباید روزگار این بازی را با او راه می‌انداخت. در تمام این هفته که آن‌ها زجر کشیدند. شاهین خانی و افرادش چه از ته خوشحال بودند و به زجر کشیدن آن‌ها می‌خندیدند. و چه بد بود که اردلان و مصطفی جز یک رد کوچک هنوز موفق به دستیگری هیچ متهمی نشده بودند و این ماجرا برای‌شان مبهم باقی مانده بود. به خصوص که دو نفری را که دستیگر کرده بودند ماه دیگر وقت دادگاه داشتند و مصطفی هنوز موفق نشده بود از آن‌ها حرف بکشد. اردلان فقط هر از گاهی می‌رفت و به اداره سر می‌زد و وقتی برای کار نداشت و تمام حال و حواسش به تارا و امیر بود.


romangram.com | @romangram_com