#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_129
- من بغل امیرم و...
اردلان حرف او را قطع کرد و گفت:
- هیش. فقط بخواب نازِ من.
و آنقدر خواهرک مظلومش را نوازش داد که او با گریه در آغوش اردلان خوابش برد. و وقتی اردلان از خواب او مطمئن شد او را روی تخت خواباند.
****** ****** ****** ******
یک ساعت گذشته بود و تارا بیدار شده بود و با جیغ و داد نام امیر را صدا میزد و خود زنی میکرد. همهاش از ته دل زار میزد و با گریه او را طلب میکرد.
- امیر. امیر. امیر. امیر. امیر.
اردلان فوری نزدیکش شد و دو دست او را گرفت و به آرامی گفت:
- آروم باش.
- امیر. امیر. امیر. امیر.
- جیغ نزن. خود زنی نکن.
اردلان دو دست او را محکم نگه داشت و او را روی تخت خواباند و تارا با گریه گفت:
- نامرد.
اردلان به خوبی از حال او با خبر بود و چیزی نمیگفت. اما، از حال خواهر کوچکش ناراحت بود و رنج میبرد. او با یک دست دو دست تارا را محکم نگه داشته بود و با دست دیگر اشک تارا با پاک میکرد در حین پاک کردن اشک او گفت:
- گریه نکن دورت بگردم ضعیف شدی.
- ولم کن. ولم کن. امیر. امیر. امیر.
- هیشش. جیغ نزن. تو که دوست نداری پرستارها بیان اتاق بهت آرامبخش بزنن؟
- من آرامبخش نمیخوام. امیرم و میخوام.
- امیر بیهوشه. آروم بگیر عزیزدلم.
و آنقدر اردلان او را نوازش داد که با نوازشهای او تارا خوابید. دو ساعت گذشت و اردلان در این دو ساعت به خانه رفت و غذا خورد و دوباره به بیمارستان برگشت. تارا داشت خواب شبح میدید که ترسان و لرزان با جیغ و گریان بیدار شد. اردلان فوری نزدیکش رفت و او را در آغوش کشید و گفت:
- جانا عزیزم؟ خواب بد دیدی؟
romangram.com | @romangram_com