#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_132


باید هر جوریِ طاقت بیارم.



- امیرم؟ شش روزه بیهوشی. پس چرا به هوش نمی‌آیی؟ طاقت تنهایی ندارم مرد زندگیِ من.



اسیرم بین عشق و بی‌خیالی.

چه دنیای غریبی بی تو دارم.



تارا دست امیر را در دست فشرد و زمزمه کرد.

- کنارم نیستی امیرم. پاشو ببین چه‌قدر ضعیف شدم. پاشو.



می‌ترسم توی تنهایی بمیرم.

کمک کن تا دوباره جون بگیرم.



- باید بلند بشی امیرم. من ضعیفم. مراقبت از خودم بلد نیستم. تو باید مراقبم باشی. تو قول دادی. من فقط با تو جون می‌گیرم.



یه وقتایی به من نزدیک‌تر شو.

دارم حس می‌کنم از دست می‌رم.



تارا خم شد و بوسه‌ای گرم و عاشقانه بر پیشانیِ امیر نهاد و گفت:

- بیدار نیستی ببینی دارم بی‌تو ذره ذره آب می‌شم.


romangram.com | @romangram_com