#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_127
- سلام عزیز داداش. بهتری؟
- خوابم میآد.
- بخواب.
اثر خواب آور هنوز روی او بود و تارا مست خواب بود و مقابل دیدهگان اردلان پلکهایش روی هم رفت و خوابید.
دو ساعت بعد تارا بیدار شد و گریههایش از نو آغاز شد. اردلان را کنارش دید و با گریه گفت:
- منو ببر پیش امیر.
- تو خودت حالت خوب نیست.
- امیرم و میخوام.
- بخواب تارا.
- نمیخوام.
تارا فریاد زد و هق هق کرد اردلان بلندش کرد و او را در حصار آغوش خود قفل کرد سرش را روی سینه مردانهاش قرار داد و گفت:
- هیش. گریه نکن خواهر گلم.
تارا با دو دستانش به خودش و اردلان ضربه زد و داد کشید.
- امیر.
اردلان دو دستان او را نگه داشت و او را کامل قفل کرد طوری که تارا نتوانست تکان بخورد.
- ولم کن. ولم کن میخوام برم پیش امیرم.
- هیش. آروم تارا.
و او را تنگتر فشرد.
- آخ.
- آروم آروم کمرت و خورد میکنم.
- نه. فقط امیر.
romangram.com | @romangram_com