#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_125

مصطفی بی‌درنگ در ورودی را باز کرد و وارد شد و سمت جسم بیهوش تارا رفت و او را از کمر در آغوش گرفت و سمت بخش برد و تارا را به اتاق خصوصی ( بخش ) برد و روی تخت خواباند. سهند را صدا زد که اردلان وارد شد و نگران گفت:

- چی شده؟

- حالش بد شده.

اردلان نزدیک تخت تارا شد و دست او را در دست گرم خود فشرد و بوسید و گفت:

- آخه چرا این کار و با خودت می‌کنی که ضعیف بشی عزیزم؟

همان لحظه سهند آمد و گفت:

- برو اون ور.

اردلان را کنار زد و خود کنار تارا قرار گرفت و به او Serom و خواب آور تزریق کرد و ملافه را روی او نهاد و با فاصله از او رو به اردلان و مصطفی گفت:

- امیر که هنوز بیهوشه. تارا هم تا دو ساعت دیگه بیدار نمی‌شه بریم به خانوم‌هامون سر بزنیم.

هر دو باهم گفتند:

- خوبه.

اردلان هم گفت:

- زود هم باید برگردیم.

و بعد باهم از بیمارستان از تعداد افرادی که در حال عبور و مرور بودند. خارج شدند و سوار ماشین خود شدند و ماشین را از پارکینگ در آوردند و سمت خیابان حرکت کردند و به سوی خیابان راندند.

به خانه که رفتند بعد از کمی بازی با بچه‌های‌شان با زن زندگی‌شان صحبت کردند و غذا خوردند و حمام کردند و بعد از کمی استراحت حدود یک ساعت بعد به بیمارستان برگشتند.

ظهر بود و تارا بیدار شده بود و لج امیر را می‌گرفت. آرام و قرار نداشت، دلش او را می‌خواست. نوازش‌های هیچ‌کس به جز امیر او را آرام نمی‌کرد. بغل‌های هیچ‌کس را جز امیر قبول نداشت.



می‌شود بغلم کنی؟

محکم،

از آن‌هایی که سرم چفت شود روی قلبت،

و حتی هوا هم بین‌مان نباشد.

romangram.com | @romangram_com