#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_124


- دیشب جواب منو ندادی. امروز هم نذاشتی برم پیشش.

- معذرت می‌خوام ببخشید.

- بخشیدم. بیارم پایین آبروم و بردی.

- مگه نشنیدی دکترت چی گفت؟ راه رفتن زیاد برات خوب نیست.

و بعد هم او را به Icu برد، پرستار به تارا لباس آبی رنگی که گان بود را به او داد و تارا پوشید و وارد Icu شد. از پشت شیشه به امیر خیره شد. بیهوش بود و ماسک اکسیژن و دستگاه‌های مختلف به او وصل بود. تارا خواست در Icu را باز کند و داخل برود که پرستار گفت:

- فقط از پشت شیشه.

- به خدا زودی میام بیرون. شوهرمه. بذار برم.

پرستار نگاهی به چهره معصوم و چشمان مظلوم او کرد و گفت:

- باشه. فقط طول نده زود بیا بیرون. دکتر بفهمه حقوق این ماه من می‌پره.

تارا با تبسم زیبایی از او تشکر کرد و با خوشحالی که غیر قابل توصیف بود وارد Icu شد و نزدیک تخت امیر رفت و کنارش ایستاد و دست مردانه امیر را گرفت و اشک ریخت. دست مردانه امیر را بوسید که اشکش روی دست امیر ریخته شد و لب زد.

- تو قول دادی امیرم.

با بغض و پر از درد آهی کشید و ادامه داد.

- گفتی تنهام نمی‌ذاری. گفتی همیشه باهامی. پس چرا بیهوشی؟

دست امیر را روی قلب خود گذاشت و گفت:

- ببین امیرم! ببین قلبم چه محکم می‌تپه. بیدار شو.

از گریه زیاد چشمانش تار می‌دید و نایِ ایستادن نداشت. دلش می‌خواست ساعت‌ها و تمام لحظات فقط کنار امیر بماند. اما، به خاطر قولی که به پرستار داده بود به آرامی حرکت کرد و به در Icu رسید همین که خواست در را باز کند بیرون رود. تحملش را از دست داد و بی‌حال نقش زمین گشت و بیهوش شد. پرستار نگران سمت او رفت و صدایش زد وقتی دید تارا بیهوش است. در ورودیِ اصلی Icu را باز کرد و مصطفی را دید صدایش زد و گفت:

- آقا؟

مصطفی نگاهی به او کرد و گفت:

- بله؟

- حال خواهرتون بد شده.


romangram.com | @romangram_com