#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_123
- چته؟ مریض.
- برو اونور حرف نزن.
تارا را سمت خود برگرداند و دو شانه او را محکم با دو دست خود گرفت و گفت:
- منو ببین.
تارا با اخم به او خیره شد که مصطفی گفت:
- چرا قهری؟
- اردلان منو ببر پیش امیر.
مصطفی گفت:
- تارا دارم با تو حرف میزنم نه با دیوار.
- قهرم.
- نازت زیاده.
و بعد بینی او را کشید و گفت:
- گوش کن خواهر کوچولو تا نگی چرا قهری از امیر خبری نیست. اوکی؟
تارا که داشت از دوری امیر هلاک میشد ناخودآگاه چانهاش لرزید و مشت محکمی بر بازوی مصطفی زد و از تخت پایین آمد و گفت:
- من میرم پیش امیر.
سهند از پشت دست او را کشید و گفت:
- صبر کن.
همان لحظه اردلان گفت:
- ولش کن سهند بذار بره.
مصطفی سمت او رفت و تارا را از بخش بیرون برد و از کمر در آغوش گرفت و گفت:
- نمیگی؟
romangram.com | @romangram_com