#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_119
- میشه یه دونه بخورم؟
- نه. بیجونی. رنگتم پریده باید همهاش و بخوری. خب؟
- باشه.
- آفرین دختر خوب.
و بعد نِی را به آبمیوه زد و دست تارا داد و کلوچه را باز کرد و گفت:
- بخور.
- اشتها ندارم زیاد.
مصطفی رو به سهند گفت:
- سهند شربت اشتها آور و خریدی؟
- آره.
- بده من.
سهند نزدیک شد و از داخل پلاستیک سفید کوچکی شربت را بیرون آورد و باز کرد و درون قاشق کوچکی ریخت و نزدیک دهان تارا برد و گفت:
- بخور خوشگل خانوم. تا اشتهات باز بشه.
و به خورد تارا داد و مصطفی هم آبمیوه و کلوچه را به خورد تارا داد و تارا اولی را تمام کرد و مصطفی دومی را هم آرام به او داد تا بخورد.
بعد آن که تارا خورد فوری رو به مصطفی گفت:
- منو ببر پیش امیرم.
- بذار دکترت بیاد معاینهات کنه باشه؟
- نه.
- اول معاینه میشی بعد میری پیش امیر فهمیدی؟
- نه.
همان لحظه دکتر و پرستار باهم آمدند. نزدیک تارا شدند و دکتر رو به تارا گفت:
romangram.com | @romangram_com