#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_118


اردلان لب زد.

- آخه...

مصطفی بر شانه اردلان زد و گفت:

- فکر نکن تارا فقط خواهر خودته خواهر من و سهند هم هست. وقتی امیر داماد توعه. رفیق ماست. پس هستیم.

اردلان به لبخندی اکتفا کرد و گفت:

- مرسی.

- اوهوم.

کم کم بیمارستان خلوت شد و جز تعداد معدودی افراد کسی نبود. هر سه به نمازخانه بیمارستان رفتند و صبح زود که کمی از تاریکی هوا مشخص بود بیدار شدند. از بیمارستان خارج شدند و به رستورانی رفتند و بعد از خوردن کله‌پاچه به بیمارستان برگشتند و در راه هم برای تارا چند آبمیوه و کلوچه خریدند. به امیر سر زدند و به بخش رفتند. ( اتاق خصوصی دو نفره که دو تخت بود و مختص به دو بیمار و یک تخت خالی بود و تخت دیگر تارا خواب بود. همان بخش. ) ساعت هشت صبح بود که تارا بیدار شد و اردلان و سهند و مصطفی را کنار خود دید بدن کرخت و بی‌جان خود را حرکت داد و روی تخت نشست و رو به اردلان با گریه مظلوم گفت:

- منو می‌بری پیش امیر؟

اردلان نزدیکش شد و اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:

- شرط داره.

- چی؟

- باید دوتا کلوچه و دوتا آبمیوه بخوری.

- چشم.

- فدای چشمات.

و بعد اردلان رو به مصطفی گفت:

- مصطفی هرچی تو یخچال گذاشتی دوتا آبمیوه و تا کلوچه بیار بهش بده بخوره.

- باشه.

و بعد مصطفی از داخل یخچال دو آبمیوه آناناس و دو کلوچه نادی بیرون آورد و نزدیک تارا شد و رو تخت نشست و در حالی که آن‌ها را باز می‌کرد رو به تارا گفت:

- چرا دمغ نگاه می‌کنی؟


romangram.com | @romangram_com