#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_116


- ولم کن. سهند ولم کن.

فریاد زد.

- مصطفی؟ اردلان؟

سهند رو به مصطفی گفت:

- بیرون.

مصطفی دست اردلان را در دست فشرد و او را از بخش بیرون برد سهند دو دستان کوچک تارا را در هم قفل کرد سر او را به سینه فشرد و آرام گفت:

- آروم باش. گریه نکن.

- داداشیِ بد. ولم کن. یا‌الله. دستم درد می‌کنه. می‌خوام برم پیش امیر. ولم کن.

- تارا؟

- ولم کن.

سهند موهای او را نوازش داد و به خود فشرد و ملیح و آرام در عین حال جدی گفت:

- عزیزم بهتره آروم باشی. دختر خوبی باش و ساکت باش و بخواب. وگرنه مجبور می‌شم بهت آرامبخش بزنم.

- اردلان نمی‌ذاره.

- من به حرف اردلان گوش نمی‌کنم.

- ولم کن.

- گریه نکن.

- گریه‌هام دست خودمه.

و تقلا در رهایی کرد که سهند محکم او را به خود فشرد و تارا مدام می‌گفت:

- ولم کن. ولم کن. ولم کن.

سهند شانه‌ی او را بوسید و گفت:


romangram.com | @romangram_com