#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_115

تارا با گریه مظلوم گفت:

- امیرم و می‌خوام.

- امیر بیهوشه عزیزم.

- منو ببر پیشش.

اردلان موهای او را نوازش داد و گفت:

- دختر خوبی باش چشمات و ببند بخواب.

- نه. من تا نبینمش نمی‌خوابم.

همان لحظه مصطفی و سهند سر رسیدند که مصطفی فوری گفت:

- چی شد؟ عملش کردن؟

- آره.

- کجاست؟

- بردنش Icu.

مصطفی رو به سهند گفت:

- بریم ببینمش.

همان لحظه تارا از آغوش او بیرون آمد و چشمانش را مظلوم کرد و به مصطفی گفت:

- تو رو خدا داداشی جونم بذار منم باهات بیام.

مصطفی نگاهی به اردلان کرد که اردلان با اشاره گفت " نه ". مصطفی بدون آن‌که خیره به چشمان مظلوم او شود دست سهند را گرفت و سمت Icu رفتند و او را از پشت شیشه دیدند و دوباره برگشتند که دیدند تارا شلوغ کاری را انداخته است و اردلان سعی در آرام کردن او داشت مصطفی و سهند نزدیک شدند و سهند گفت:

- یه لحظه برو کنار.

اردلان کنار ایستاد و سهند به تارا نزدیک شد و با انگشت شصت خود اشک‌های او را پاک کرد و به آرامی گفت:

- الان دوست داشتی مصطفی پیشت باشه مثه اردلان بغلت کنه فشارت بده ولی، اشتباه نکن.

و بعد Serom را از دست او جدا کرد و فوری او را در آغوش کشید و او را در آغوش خود قفل کرد تارا تقلا کرد.

romangram.com | @romangram_com