#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_114


- تو رو خدا.

- نمی‌شه.

- بذار برم.

- نه.

اردلان برای آن‌که حواس تارا را پرت کند گفت:

- عزیز دلم کمر نازکت و مثه اون موقع‌ها خوردش کنم له بشه؟

- منو ببر پیش امیر.

- با دستات کمرم و فشار بده خیلی محکم باشه؟

- آخه من جونی ندارم که بخوای خورد کنی.

- اشکال نداره. من خیلی وقته یه دل سیر بغلت نکردم. باشه؟

- باشه.

تارا با دو دستان کوچکش تا آخرین توان کمر اردلان را فشرد که اردلان گفت:

- خورد کنم؟

- باشه.

ناگهان فشار خفیفی به کمر تارا وارد کرد که تارا به وضوح شکسته شدن استخوان‌هایش را حس کرد و با گریه ناله سر داد.

- آخ، گفتم که بی‌جونم. آییی. درد می‌کنه.

اردلان فشار دستانش را کم کرد و کمر او را نوازش داد و گفت:

- آروم خواهری. بخواب خواهری. چشمات و تو بغلم ببند. سرت و بذار رو شونه‌ام بخواب.

- آخ.

- ای جانم خواهرکم.


romangram.com | @romangram_com