#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_113
- برادر خانومش هستم.
- اگه یه دقیقه دیر میرسید تموم میکرد شانس آوردین با اینکه خون زیادی از دست داده ولی در حال حاضر خطر رفع شده.
- منتقل میشه بخش؟
- فعلا بیهوشه. میبرنش Icu .
- میتونم ببینمش؟
- فقط از پشت شیشه.
- مرسی.
- خواهش میکنم با اجازه.
و بعد دکتر رفت و پرستاران امیر را بیهوش با برانکارد از اتاق عمل بیرون آوردند و سمت Icu بردند و به او دستگاه وصل کردند. بعد از اندکی اردلان داخل Icu شد و امیر را از پشت شیشه دید و به بیرون رفت و از بیمارستان خارج شد و در ماشین را باز کرد و به ترگل خیره شد که همچنان خواب بود. در را بست و قفل مرکزی را فعال کرد و دوباره وارد بیمارستان شد و به بخش کنار تارا رفت و کنارش نشست که همان لحظه تارا چشمانش را باز کرد که سوزشی در دستش احساس کرد تا خواست بلند شود بیحس روی تخت ولو شد. یاد امیر افتاد و دوباره اشکهایش جاری شد اردلان به گرمی دست او را فشرد و گفت:
- جانم عزیزم؟ هیشش. آروم بگیر.
- امیرم و میخوام. منو ببر پیش امیر.
- از اتاق عمل بیرونش آوردن بردنش Icu. ممنوع ملاقاته.
تارا آرام و قرار نداشت و قلب او چون گنجشگ بیپناهی که مادرش را میخواست محکم میتپید. تارا هم شوهرش را میخواست، فریاد زد.
- منو ببر پیش امیر.
اردلان فوری او را در آغوش کشید و شالش را برداشت و موهایش را نوازش داد و گفت:
- آروم خواهرکم. آروم باش. فردا میتونی ببینیش.
خواست دوباره جیغ فرابنفشی بکشد که اردلان سر او را به سینه مردانه خود فشرد و جیغ تارا در گلو خفه شد و هق زد و اردلان سعی کرد با کلمات و نوازش او را آرام کند اما تارا آرام نمیشد و هق میزد و میگفت:
- امیر به من قول داده تنهام نمیذاره.
- هیشش. امیر حالش خوبه.
- تو رو خدا منو ببر پیش امیر.
- نه.
romangram.com | @romangram_com