#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_112
- تو گفتی تو ثانیههای زندگیم باهامی. پس حق خواب نداری.
او را به بخش بردند و بعد از معاینه دکتر، فوری او را سمت اتاق عمل بردند و تارا برگه رضایتنامه را پر کرد.
اردلان با نوازشهای گرمش ترگل را خواباند و از ماشین بیرون آمد و ماشین را با ریموت قفل کرد و به سرعت داخل بیمارستان شد و سمت اتاق عمل رفت که تارا را بیحال و رنگ پریده دید که کنار در اتاق عمل زانو زده و روی زمین سرد بیمارستان نشسته سمتش رفت و کنارش نشست و گفت:
- گریه نکن خواهری. آروم باش عزیزم.
تارا ضعیف لب زد.
- داداشی؟
- جانم؟
- امیرم و میخوام.
- خوب میشه. الانم پاشو ببرمت خونه پیش سودا.
- نمیام.
- پاشو قربونت برم.
- نمیخوام. میخوام بمونم. هیج جا هم باهات نمیام.
اردلان جدی گفت:
- میای.
و بعد او را چون پرکاهی از کمر در آغوش گرفت تارا با گریه و با دستان بیجانش پشت در پشت بر سینه اردلان میکوبید و میگفت:
- نه ولم کن. نمیخوام بیام. ولم کن تو رو خدا. بذار بمونم. بیارم پایین. داداش؟ بیارم پایین. نمیام نمیام نمیام.
داد زد، جیغ کشید و تقلا کرد و آنقدر گریه کرد که چشمانش بسته شد و در آغوش اردلان بیهوش شد. اردلان نگران فوری سمت بخش رفت و او را بستری کردند و پرستارها به تارا Serom زدند.
دو ساعت بعد دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و اردلان سمت او هجوم برد و گفت:
- حالش چطوره؟
- باهاش چه نسبتی دارین؟
romangram.com | @romangram_com