#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_111
اردلان با دلهره نگرانی گفت:
- تارا چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
- امیر با دو نفر درگیر شده. با مامور بیا پارک لادن.
و بعد هم تلفن را قطع کرد و ترگل را سخت در آغوش فشرد. امیر با پایش ضرب گرفت و بر گردن یکیشان فرود آورد که ناگهان صدای شلیک کل فضای تاریک پارک را پر کرد. مرد دوم با اسلحهاش تیر را به شکم او زده بود و این بار فریاد دردناک امیر بود که کل فضای خلوت پارک را درهم آمیخت و خون از شکمش فوّاره زد و پخش زمین شد. جیغ تارا به گوش رسید. مرد خواست سمت تارا برود دو قدم رفته بود. امیر نگاهی به ترگل و تارای گریان کرد و نگاهی هم به مرد کرد. تمام توانش را جمع کرده و در یک حرکت سریع بلند شد که فکش از درد منقبض شد سعی کرد به درد شکم اهمیت ندهد پس با قدمهای بلند سمت مرد رفت و با دستش محکم به گردن او زد. جایی حساس! مرد ولو اینکه بیحال بر زمین افتاد، همزمان امیر نقش زمین گشت و تارا جیغ زد و نزدیک امیر شد و سر ترگل را به خود فشرد و با گریه گفت:
- امیر؟ امیرم؟
- جانم دلبر؟
تارا فقط گریه کرد و گریه! امیر به سختی لب زد.
- خیلی دوستت دارم.
همان لحظه به همان فالبین که به او هشدار داده بود فکر کرد. کاش به حرفش گوش داده بود. کاش! ولی، دیگر دیر شده بود. دیر!
چشمان امیر در حال بسته شدن بود که تارا ترگل را پشت سرش گذاشت و با دو دست کوچکش محکم بر شکم امیر فشرد تا خون را بند بیاورد که خون از دهان امیر فواره زد و آهسته لب زد.
- مراقب خودت و ترگل باش.
تارا هق زد و با گریه داد زد.
- نامرد قول دادی بهم گفتی تنهام نمیذاری. حق خواب نداری.
محکمتر فشرد.
- آخ.
- من بلد نیستم مراقب خودم باشم تو باید مراقبم باشی.
همان لحظه پلیسها سر رسیدند و فضا را اِشغال کردند و دو مرد خلافکار را به هوش آوردند و دستگیر کردند. امیر داشت جان میداد که اردلان نزدیک شد و سر امیر را روی سینهاش گذاشت و رو به تارا گفت:
- آروم باش. به آمبولانس زنگ زدی؟
- نه.
اردلان فوری به کمک یکی از سربازها امیر را داخل ماشین او برد و سویبچ را از جیب او خارج کرد و تارا و ترگل عقب نشسته بودند. اردلان با بالاترین سرعت سمت بیمارستان رفت و وقتی رسید پرستاران را صدا زد او را روی برانکاردی قرار داده بودند. تارا فوری پیاده شد و با برانکارد حرکت کرد اردلان ترگل را آرام کرد و ترجیح داد بچه را آرام کند. پس درون ماشین ماند.
برانکارد همانطور که حرکت میکرد تارا هم حرکت میکرد دست گرم و ظریفش را درون دست سرد امیر قرار داده بود و گریه میکرد و میگفت:
romangram.com | @romangram_com