#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_110
تارا شالش را صاف کرد و موهایش را داخل برد. و بعد حرکت کردند. امیر نزدیک یک کافه شد برای ترگل ترامیسو خرید و برای تارا بادام و برای خود آفتابگردان و رفتند جایی نزدیک پارک روی نیمکتی نشستند و شروع به خوردن کردند. امیر در حالی که آفتابگردان خود را میخورد چشمش به گدایی گوشه خیابان خورد و رو به تارا گفت:
- خانومم؟
- بله؟
- همینجا بمونین من برم زودی میام.
- کجا؟
- میرم به اون گدا پول بدم.
- باشه.
امیر آفتابگردانش را دست تارا داد و بلند شد و سمت گدا رفت و پولی از جیبش خارج کرد و خم شد خواست پول را به او بدهد که گدا گفت:
- به پولت نیاز ندارم.
- مگه فقیر نیستی؟
- من فالبین هستم نه گدا. جون خانوادهات تو خطره تا دیر نشده از اینجا ببرشون.
- من اعتقادی به این چیزها ندارم.
و پول را به جیبش برگرداند و نگاهی به ترگل و تارا کرد که در حال خنده بودند سمتشان به آرامی حرکت کرد که فالبین گفت:
- خطر نزدیکه.
همان لحظه امیر سایهی دو مرد را در تاریکی پشت ترگل و تارا دید فقط سمت آنها دوید و روی هوا پرید و جهیدن گرفت فریاد زد.
- تارا سرت و ببر پایین.
با پایین رفتن سر تارا یک پای او به دهان یک مرد فرود آمد و یک پای دیگرش بر دماغ مرد دوم فرود آمد و امیر پشت نیمکت قرار گرفت و دعوایی شروع شد و امیر هر دو را تا توان داشت زد سپس فریاد زد و رو به تارا که ترگل را در آغوش داشت و گریه میکرد گفت:
- زنگ بزن پلیس.
و دوباره با آنها درگیر شد تارا فوری شماره اردلان را گرفت اردلان هنوز الو را نگفته بود که تارا با گریه گفت:
- داداشی تو رو خدا پلیس بیار. جون امیر تو خطره.
romangram.com | @romangram_com