#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_109
- آره.
- بمون باهم بریم.
- مگه کار نداشتی؟
- بقیه بمونه برا فردا.
- باشه بریم.
و بعد اردلان آماده شد و به همراه مصطفی از اداره خارج شد و سمت ماشین رفتند و حرکت کردند تا دو چهارراه باهم رفتند و از آن جا از هم جدا شدند و هر کدام سمت خانه خود حرکت کرد.
****** ****** ****** ******
امیر به خانه آمده بود و شام را با خانواده خورده بود و قرار بود آنها را به پارک ببرد. ترگل آماده شده بود و تارا موهای او را گیس کرده بود و خود نیز آماده شده بود. امیر هم آماده شد و باهم از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند و امیر سمت پارک حرکت کرد. وقتی رسیدند امیر ماشین را جایی پارک کرد و پیاده شدند. ترگل دوید و سمت پارک رفت و سوار سرسره شد و شروع به بازی کرد. هر جا میرفت تارا هم به دنبالش میرفت و مراقبش بود. امیر با فاصلهای از دور با عشق به آنها نگاه میکرد و از خوشحالی آنها لذت میبُرد. حدود یک ساعت گذشته بود که ترگل سمت امیر دوید و وقتی به او رسید دست او را گرفت که امیر را مجبور به خم شدن کرد. امیر کمی خم شد و گفت:
- جانم دخترم؟
- ترامیسو میخوام.
- هوا سرده عزیزم سرما میخوری.
- سرما نمیخورم برام ترامیسو بخر.
تارا به حرف آمد و گفت:
- براش بخر.
امیر به او نگاهی کرد و گفت:
- خیلی خب.
و بعد با دو دستش ترگل را در آغوش گرفت و بلندش کرد و صاف ایستاد و گفت:
- بریم براتون ترامیسو بخرم.
تارا نزدیکش شد و گفت:
- من بادوم میخوام.
- اونم برات میخرم. شما خانوم خوبی باش موهات و ببر تو شالت.
romangram.com | @romangram_com