#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_106
- خب دختر خوبی باش مامان جان، وقتی بابات اومد شام میخوریم بعد شام سه نفری میریم پارک باشه؟
- من الان پارک میخوام.
- ببین دختر نازم. اگه قول بدی دیگه گریه و لج نکنی منم قول میدم وقتی بابات اومد بریم پارک از اون بستنیها که دوست داری برات بخرم باشه؟
- ترامیسو؟ Teramiso ؟
- آره.
ترگل چشمانش از شادی برق زد و خوشحال در آغوش تارا پرید و گفت:
- آخ جونم ترامیسو.
- قول دخترم؟
- باشه.
- آفرین خوشگل مامان.
تارا سرش را بوسید و گفت:
- الانم برو با عروسکهات بازی کن.
ترگل خوشحال با عجله سمت اتاقش رفت و وارد اتاقش شد.
تارا هم در آشپزخانه مشغول آشپزی بود و داشت سالاد الویه درست میکرد.
****** ****** ****** ******
اردلان در اتاق کارش بود و داشت سراغ پروندهها میگشت که مصطفی سراسیمه بدون در زدن وارد شد و گفت:
- اردلان اونها رو ول کن.
رفت رو به روی اردلان روی مبل نشست و پرونده در دستش را روی میز جلوی چشم اردلان پرت کرد و گفت:
- بنگر ببین چی پیدا کردم!
اردلان در حالی که پروندهای را که مصطفی به او داده بود را باز میکرد گفت:
romangram.com | @romangram_com