#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_105
- نوش جونت.
امیر گفت:
- خب حالا چه ردی از مجرمها پیدا کردی؟
- اونش دیگه محرمانه است.
- آهان.
- من دیگه برم سر کار فقط اومده بودم بهتون سر بزنم.
و بالاخره بعد از کمی صحبت اردلان از آنها خداحافظی کرد و رفت. تارا ظرفهای کثیف را شست و آشپزخانه را تمیز کرد و امیر به اتاق رفت و لباسش را پوشید تا به بیمارستان برود بعد از آن که لباسش را پوشید سمت آشپزخانه رفت همان لحظه تارا کارهلیش را تمام کرده بود و داشت سمت اتاق ترگل میرفت که امیر جلویش ایستاد و گفت:
- بخشیدی؟
تارا با اخم و تلخ گفت:
- اونقدر مغروری که حاضر نیستی بگی ببخشید بعد من ببخشم؟
امیر با آنکه ناراحت شده بود و پریشان و نادِم بود اما، فقط گفت:
- خدافظ مراقب خودت باش.
- بای.
تارا لحظهای نگاهش نکرد و سمت اتاق ترگل حرکت کرد. امیر هم با دلخوری از خانه خارج شد و سمت پارکینگ رفت و سوار ماشین شد و حرکت کرد و از پارکینگ خارج شد از آیینه ماشین به پشت خیره شد همان لحظه سایهای محو دید اما، با خود فکر کرد حتماً خیالاتی شده است، سپس ترمز ماشین را با پایش فشرد و سمت بیمارستان حرکت کرد.
****** ****** ****** ******
غروب بود و هوا داشت تاریک میشد ترگل تکلیفهایش را انجام داده بود و لج کرده بود که به پارک برود و تارا هم او را نمیبرد ترگل به گریه آمد و دامن تارا را کشید و گفت:
- مامانی من پارک میخوام.
تارا در مقابل او دو زانو نشست و اشکهای او را پاک کرد و نازش داد و با لبخند اطمینان خاطری گفت:
- ترگلم؟ من که نمیتونم تنهایی ببرمت. تا حالا دیدی بدون بابات جایی برم؟ آره؟
ترگل با گریه گفت:
- نه.
romangram.com | @romangram_com