#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_104
- فهمیدم اون وقت منم اون موقع نینی دار میشم. نازش میدم.
حرفش باعث شد امیر اخم بزرگی بر صورتش نقش ببندد و محکم او را صدا کند.
- ترگل؟
ترگل وقتی اخم امیر را دید گریهاش گرفت که اردلان گفت:
- چته؟ ترسوندی بچه رو. بچه است حالیش نیست چی میگه!
تارا در که حالی غذا را گرم میکرد به حرف آنها هم گوش میکرد. سپس اردلان ترگل را نوازش داد و اشکهای او را پاک کرد و آرام گفت:
- گریه نکن خوشگل دایی. ولی یادت باشه دیگه از این حرفا جلوی آقایون نزنی بزرگ شدی مامانت یادت میده باشه؟
- باشه.
- آفرین.
- به اخم بابات توجه نکن. الکیه.
ترگل به امیر خیره شد که امیر رو به او گفت:
- بیا بغل من دختر بابا.
- دعوام نمیکنی؟
- نه گلدختر بابا.
ترگل از آغوش اردلان بیرون آمد و به آغوش امیر رفت و تارا برای اردلان غذا ریخت و روی میز کنار اردلان قرار داد و از یخچال برای او دوغ آورد و از کابینت کنارش برای او لیوان آورد و کنار امیر نشست و گفت:
- چیز دیگهای نیاز نداری داداش؟
- ترشی کلم نداری؟
- الان برات میارم.
و بعد بلند شد و برای او ترشی کلم آورد و اردلان در حین غذا خوردن خبرهای خوبش را به آنها گفت و وقتی غذایش را تمام کرد گفت:
- دستت درد نکنه واقعا خوشمزه بود.
romangram.com | @romangram_com