#رج_زدن_های_زندگی_پارت_65
ومن باز غبطه ميخورم به زماني که قرار بود شوهرم بدن وتوحيد نذاشت ...
کاش همون موقع شوهر کرده بودم....اين جوري اون گردنبند يادگاري هنوز بود وشمسي خانوم ميتونيست با پول فروشش توحيد رو زنده نگه داره ...
بازهم تمرکز ميکنم ...
ديگه چي ؟ آهان ...
بغض به گلوم چنگ میندازه ...اشکام دونه دونه ميچکيد روي گلبرگهاي پرپر شده ....
اهان يادم اومد ..شمسي خانم گفت ...اعضاي بدن توحيد رو اهدا کردن ...
دستهام روزير خاکهاي تازه فرو ميکنم وبوي خاک ....بوي توحيد رو توي ريه هام به زور فرو ميدم ...
يعني کسي که اين زير خوابيده توحيد نيست ؟
سرمو با درد تکون ميدم ...
آخه احمق مگه ميشه توحيد نباشه ...؟توحيد هست ...فقط يه سري از اعضاي بدنش کم شده ...مثلا چي ؟
مثلا مثلا ...چشمهاش ...
قلبم تير ميکشه ...اون چشمهاي قشنگ اين زير نيست ..زير اين تل ِ خاک چشم مهربوني باقي نمونده ...
romangram.com | @romangram_com