#رج_زدن_های_زندگی_پارت_64
شوهرجديدش نامردِ ...ماندني من بدبخت ميشه .....همون شد که گردنبند يادگاري مادربزرگش رو دادم بهش تا نذاره شوهرت بدن ..
يادته به خاطرقبوليت .... اون گردنبند نقره رو بهش دادي...هر شب باهاش نجوا ميکرد ..ميب*و*سيد وميخوابيد ...
از ته دل نالید ...
-ماندني...بچه ام حسرت به دل رفت ...حسرت اينکه محرمت بشه وبه جاي اون گردنبند روي ماهت رو بب*و*سه ...
بازهم زل زدم به يه عالم رنگ قرمز ...يادم باشه رنگ قرمز =مرگ= نيستي =نبود توحيد =نبود پناه ...
ياد دوروز پيش افتادم ...همون روزي که توحيد از پي ام روون بود ...همون روزي که من ِ خر.... من ِ نفهم دستپاچه شدم وکيسهءنخ ها از دستم در رفت ...
همون روزي که توحيد منو هل داد وخودش رفت زير ماشين ...
تمرکز ميکنم روي حرفها...
چي بهم گفتن؟ ...گفتن مرگ مغزي شده ...
چي هست ونميدونم.... فقط ميدونم يه چيز خيلي بده ...خيلي خيلي بد ...
گفتن ..
-ميخوايم دستگاه ها رو قطع کنيم ...چون شمسي خانم پول تجهيزات واطاق خصوصي رو نداره ...
romangram.com | @romangram_com