#رج_زدن_های_زندگی_پارت_63
ميشينم سرخاک...مراسم تموم شده ومردم پراکنده ..زل ميزنم به گل هاي پرپرو..... گوش ميدم به هق هق جانسوز شمسي خانوم ..
صداش از گريهءزياد دورگه شده ودوباره با ديدن من مرثيه اش رو سر ميده ...
-ميبيني ماندني؟ ..ميبيني چه طوري تنهام گذاشت ورفت ؟...ميبيني چه طوري منو بي سامون گذاشت ورفت؟ ...
حالا کوش تا ببينه مامانش تنها شده؟ ...کوش تا بياد ب*غ*لم کنه وبگه مامان ....غصهء تنهائي هاتو نخور ...خودم کنارتم وهواتو دارم ...حالا کوش ؟
...ميکوبه به پاشو واروم مويه ميکنه ...انگار توانش ته کشيده وديگه جوني براي اه وفغان نداره ...
يه دفعه اي سکوت ميکنه وزل ميزنه به من ..
نگران ميشم... نکنه يه موقع سکته کنه ؟...لب که باز ميکنه ريه هاي من هم از نفس حبس شده ازاد ميشه ...
-ميدوني چقدر دوست داشت ماندني ؟میدونی چقدر خاطرت رو میخواست ...؟
جونش بودی ...نفسش بودی ...خوشحالی دلش بودی ..دلی که دیگه نیست ...دلی که دیگه نمیزنه ...
ميگفت ميخوام دست وبالم رو جمع کنم ...يه کارشرافتمندانه راه بندازم وبا يه جعبه شيريني برم خواستگاري ماندني ...
يادته قرار بود به زور شوهرت بدن .. نميدوني وقتي شنيد چقدر داغون شد .... نبودي ببيني بچه ام چه حرص وجوشي ميخورد ......ديدم بچه ام داره پر پر ميزنه که شوهرماندنی خرديدتش ...
romangram.com | @romangram_com