#رج_زدن_های_زندگی_پارت_61

نگاهم رو به چپ وراست چرخوندم ...ديدمش ...يه عالم نخ ووسائل رو زير چادرش گرفته بود وبه سمت خونه روان ......

ديگه دست وپاهام به ارادهء من نبود ...مگه ميشه ماندني تو چند قدميم باشه ومن ازش دور بشم ...زمزمه کردم

-ماندني ...

شنيد ....برگشت ونگاهش رو با لبخند بهم دوخت ...ولي زود چادرشو گرفت روي دهنش.... نميخواست کسي خند ه اش رو ببينه ...

دلم ضعف رفت براي اين حجب وحياش ...براي اين همه وسواس وخود داريش ...

نگاهم به کيسهءزير چادرش بود ...دلم ميخواست کمکش کنم ...دلم ميخواست بهش بگم

-ماندني ...اون بار سنگين و بده به من ....تو دستهات جون نداره من برات ميارم ..مني که قراره مردت بشم ...مني که هميشه خاطر خواهت بودم ...من برات ميارمشون ...شما چرا خانوم ....

شما فقط يه لبخند مارو مهمون کن ...همين مارا بس ...همين که توي قاب چشمهام.... لبخند گرم تو خونه داشته باشه ...

ولي نميشد ...اگه مصطفي ميفهميد ...من به جهنم ..حساب ماندني رو ميرسيد ...ومن ..حتي نميتونستم لحظه اي به زجر کشيدن ماندني فکر کنم ...

از عرض خيابون رد شد که .. ...کيسه از دستش در رفت وتمام گوله هاي نخ مثل توپ هاي رنگ ووارنگ پخش زمين شدن ...

ديگه نميتونستم خودمو به نديدن بزنم ...ماندني م*س*تاصل... ميون کلي گلولهء رنگي دور خودش ميچرخيد وحرص ميخورد ...

رفتم کمکش ...مردم اهميت نميدادن ...يا بدتر باپا ميزدنشون کنار...ته دلم شور ميزد ...جاي خوبي براي وايسادن نبود ...درست وسط خيابون.... اون هم روي خط ممتد ...


romangram.com | @romangram_com